حرف آخر

تموم شد 

 

همه چیز تموم شد 

 

نه تموم نشد ادامه داره فقط من دیگه نیستم 

 

زندگی داره رو شونه هام سنگینی میکنه 

 

همه صورت خندون دوست دارن اما من عاشق چشمیم که صادقانه اشک بریزه 

 

نمیدونم بد آوردم تو این بازی بیا برای همه بده 

 

فقط میدونم که دیگه چیزی منو خوشحال یا ناراحت نمیکنه 

 

زیر بار حصار تهدید و مصلحت و تحقیر و محدودیت شکستم 

 

یه دختر شکشته که آرزوهاش مرد 

 

این کلمه های آخرمه شکستم 

 

وقتی هم عاشق شدم دیدم هر عشقی صورت های مختلفی از یه گرگ بود 

 

گرگ های انسان نمایی که در چشم هاشان فقط نگاه ابلهانه یک حیوان موج میزند 

 

نه عشق خالصانه یک انسان 

 

با امید اومدم تو این دنیا 

 

میخواستم همه چیزو درست کنم 

 

اما امروز... 

 

همه چیطو واگذار کردم 

 

به همون آدمای مصلحتی  

 

تا چرخ مصلحتی این دنیا رو کاملا مصلحتی بچرخونن 

 

دیگه برام اهمیتی نداره چون شکستم همین

اینو مینویسم برای کسی که دستاش از خورشید گرمتر و قلبش از دریا مهربونتره 

 

اینجا و همه جا برای من بوی تو رو داره 

 

حتی وقتی با آسمون خلوت کرده بودم و مهتاب مثل بازی نسیم صورتمو نوازش میکنه 

 

بوسه های مهربون تورو به یاد میارم  

 

بوسه هایی که مثل غنچه های گل سرخ و حتی از اون هم لطیفتر روحم رو به بازی میگیره 

 

چه بازی شیرینی تو همه چیز من میشی و من تو وجودت گم میشم 

 

عشق تو همون چیزیه که به من قدرت زندگی کردن میده 

 

برام تمام دنیا شدی 

 

دنیایی پر از مهربونی و عشق و یک تکیه گاه دوست داشتنی 

 

دنیای من دوست دارم

عشق بی پایان نافرجام

روزی عشق متولد شد 

 

جسمیت وجودم در دستان چیره اش تحلیل رفت 

 

زیر ضربه های خرمن کوب عشق به مانند گندمی که تازه از پوستش درآمده  

 

 

زندگی آغاز کردم  

 

 

عاشق شده بودم و احساسم این بود که 

 

دستانش نوازشگر من است حتی وقتی دورباشد 

 

روزها ادامه داشت تا اینکه ترس شکست به سراغم آمد 

 

به تنهایی نیاز داشتم برای فکر کردن 

 

بعد از مدت کوتاهی مشتاق نگاهش و هنوز بی قرار گاه و بیگاهش  

 

برگشتم 

 

نگاهش دنیایی فاصله بودو من حس کردم 

 

گمان نمی کنم گناه بی گناهی من سنگینتر از نگاه او باشد 

 

دوباره باره با نرمی از عشق گفتم آرام زمزمه کرد 

 

بهتره بری اینجوری برای خودتم بهتره  

 

نگاهش کردم بلور قلبم ترک برداشت 

 

بلندتر گفت 

 

سارا تو فکر می کنی بین ما چی بوده؟؟؟  

 

و من خیره به پرسش عجیبش هفت آسمان حیرت را سیر کردم  

 

شکست خورده بودم 

 

شکست نه برای پنهان شدن است نه بهانه ی پنهان کردن 

 

شکایتی نیست حرف شکایت که در عشق بیاید باید فاتحه ی این حکایت را خواند 

 

و او نفهمید حضورش معجزه ی من بود 

 

به راستی چه چیزی بین ما بود؟

 

روزگار آسوده دارد مردم آلوده را

روزگار آسوده دارد مردم آلوده را 

 

غرقه در آلودگی دان مردم آسوده  را 

 

در به روی اجنبی یگشا چو ابنای زمان 

 

ورنه می کوبند با سندان در نگشوده را 

 

روزگاری تیره تر زین چیست کز بی مشعری 

 

فرق نگذارند قوم از دوده مشک سوده را 

 

یا به زندان باش یا همرنگ شو با ناکسان 

 

یا حصار جهل بر سر کن نود گز روده را 

 

ای غنوده خوش در آغوش مهی تا تیغ مهر 

 

یاد کن چشم به حسرت تا سحر نغنوده را

وقتی سکوت زمین می شکند 

 

جای پاهای بیشمار را 

 

بر ماسه ها و پیاده روهای زندگی 

 

تماشا می کنم 

 

و گرچه تنها ذره ی جاندار کوچکی هستم 

 

با خدایم عهد می بندم 

 

تا زندگی تمام نشده 

 

دنیا بداند که چون منی وجود دارد

حق هرکس به اندازه ی درک اوست

تا به حال فکر کرده ای حقت چقدر است؟

شاید روزی...

زندگی زیبا نیست 

هیچکس نیست که دوست بدارد بی قصد 

عشق بی حظ و حاصل خیالیست 

هرچه بوده تلخیست 

عشق و نفرت 

بارها زیسته ام بی هیچ حاصلی 

و باز هم مرگ جایگزین لحظه ها 

و باز زندگی در امتداد لحظه ها 

من همانم که چشمانم میدرخشید 

و در فراسوی چهارچوب زمان شاد بودم 

دست عشق آمد و از شاخه ی زندگی و امید  

 

جدایم کرد 

وجودم با تفکری ژرف عجین شد 

از شور افتاده ام 

شاید روزی دوباره کبوترهایم را بیابم...

 

 

راه زندگی من

سلام من اول راهم  

از اینجا که من ایستاده ام راه روشنایی  

 پیداست  و نیز تاریکی 

 کدام را برگزینم؟  

ازدحام جستوجوگران و دنباله روان روشنایی و  

 یا خلوت تاریکی؟  

به خودم برمیگردم  

مدتهاست تفکر خاک خورده ای در ذهنم آرام  

 زندگی می کند  

من به دنبال یک برهوت هستم خالی از انسان  

 وخورشید و احساس های خوب و بد  

 بدون ساعت و زمان 

 هیچگاه کسی به دنبال تاریکی نیست  

با قدم هایی آرام به سوی تاریکی رهسپار  

 میشوم   

چرا که شاید در آنجا آرامش از دست رفته ام  

 رابازیابم  

هیچکس و هیچ چیز تاریکی را دوست ندارد  

همیشه تاریکی نماد زشتی بوده   

می خواهم اولین سنت شکن باشم  

 می خواهم از زاویه ای دیگر به این پدیده بنگرم

عشق

او می گفت 

           "باید قلب های خود را عشق بیاموزیم 

و من گفتم

"عشق غولیست که 

                     در شیشه نمی گنجد"

چقدر سخته...

برای ...

چقدر سخته از زندگی ببری به خاطر کسی که بدون تو راحت زندگی میکنه 

چقدر سخته زیر نگاه خریدارانه ی کسی که به خاطرش جون میدادی نشکنی 

چقدر سخته همه با حیرت نگات کنند و دیوونه خطابت کنند 

چقدر سخته بتونی هر دلی رو به دست بیاری ولی کسی که می خوای اصلا دل نداشته باشه 

چقدر سخته منتظر کسی باشی که اصلا فکر اومدن نیست 

چقدر دور از ذهنه که کنارم باشه 

چقدر آزار دهنده ست که بفهمی همه وجودش هوسه 

چقدر دلت میگیره وقتی میفهمی اونی که فکر می کردی نیست و اونی که می خواست نیستی 

چقدر نا جوانمردانه ست که قربانی هوس نشدی و تنهات گذاشت 

چقدر غیر منصفانه است که هیچوقت صدای قلبت رو نشنید 

چقدر مظلومانه ست که هیچی نگی،بشکنی و هر سال سالگرد مرگ داشته باشی 

چقدر سخته بعد از اون لبخند زدن 

پشت نقاب تبسمم چقدر درده 

چقدر سخته نتونی گریه کنی واسه چیزی که از دست رفت 

از اون به بعد چقدر لذت بخش میشه آدمایی که عاشقتن و دوستشون داری بشکنی 

چه لبخند تلخی با شنیدن صدای دلاشون روی لبات میشینه 

چقدر بده این بازی خطرناک واست عادت بشه 

چقدر کم اند کسایی که قدر قلبهای مهربان را می دانند 

چقدر تلخه وقتی دلت تنگ  میشه و دیگه نیست 

چقدر سخته با دیدن جای خالیش دلت بشکنه،بسوزه و به درد بیاد 

چقدر غم انگیزه شادی آدما وقتی بینشون غریبه ای 

چقدر عجیبه که هیچ راه نفوذی به قلبش نیست 

چقدر طول میکشه باور کنی که نیست 

رفته است و مهرش از دلم نمی رود

ای ستاره ها چه شد که او مرا نخواست؟

ای ستاره ها ستاره ها ستاره ها

پس دیار عاشقان جاودان کجاست؟

معشوق من

معشوق من 

 

خط های بیقرار مورب 

اندام عاصی او را 

در طرح استوارش دنبال می کند 

معشوق من 

 

انسان ساده ای ست 

انسان ساده ای که من او را 

در سرزمین شوم عجایب 

چون آخرین نشانه یک مذهب شگفت 

پنهان نموده ام 

معشوق من 

 

همچون طبیعت 

 مفهوم ناگزیر صریحی دارد 

او با شکست من  

قانون صادقانه ی قدرت را 

تایید میکند 

او وحشیانه آزاد است 

مانند یک غریزه ی سالم 

در عمق یک جزیره ی نامسکون 

او پاک میکند 

با پاره های خیمه ی مجنون 

از کفش خود غبار بیابان را 

معشوق من 

 

همچون خداوندی در معبد نپال 

گویی از ابتدای وجودش 

 

بیگانه بوده است 

او

مردی است از قرون گذشته 

یادآور اصالت زیبایی 

او در فضای خود 

چون بوی کودکی 

پیوسته خاطرات معصومی را 

 بیدار می کند 

او مثل یک سرود خوش عامیانه است 

سرشار از خشونت و عریانی

اهمیت قلب

اهمیت قلب؛ 

دل هرکس با هر تپش هزار معنی دارد 

گاهی ترس،عشق،نفرت و اغلب تردید بین اینها 

گاهی قلبها را با نقاب میبینیم 

قلبی آکنده از از عشق با نقاب بیتفاوتی 

یا قلبی که پشت نقاب ترس از سرزنش پنهان شده و جرات ابراز احساس واقعیش را ندارد 

با نقابهای دروغین هیچگاه نمیتوان از زندگی لذت برد 

برای اینکه ترس از افتادن نقاب و سنگینی آن روی بدنت بند بند وجودت را آزرده میکند و هیچگاه آزاد و شاد نخواهی بود 

ما برای زندگی کردن متولد شدیم نه صرفا زنده بودن 

قلب از گذشته نماد عشق بوده و همچنین دلیل بسیاری از جنگهای بزرگ دنیا 

گاهی قلبها برای کسی میتپند وگاهی برای کاری متحد میشوند  

گاهی قلبها تغییر پذیرند و به سرعت عوض می شوند،قلبی که خالصانه دوست میداشت ممکن است گاهی عشق را فقط در زیبایی ببیند،نه کسی که دوستش دارد 

و این دل سرچشمه شعر است ودلیل زندگی 

همچنین اندر فواید قلب اینکه با روح رابطه ی مستقیم دارد و با دریایی شدن قلب روح نیز تعالی می یابد 

و در آخر اینکه زندگی بدون در نظر گرفتن احساس موجود در قلب و به پیروی از هوس مانند پرواز است در قفس

فرمول زندگی

عشق به سادگی"

لازم نیست برای اثبات عشق از کلمات بزرگ و خیلی زیبا استفاده کنی

لازم نیست مدام خودتو اثبات کنی

تنها

راز زندگی و آرامش

اینه که

 بفهمی

عشق،زشت و زیبا یا خشن و مهربان نیست

  عشق فقط عشق است

به همین سادگی

اینطوری راحت عشق می ورزی و از قید و بند و استرس رها می شی

راز آفرینش و معیار سنجش اعمال

روز اول آفرینش خداوند از روح خودش موجودی آفرید و نام او را انسان نهاد 

با مهربانی او را در آغوش کشید و گفت 

دوست من تو الان قطعه ای از وجود من را در بر داری که به امانت نزد توست 

به خاطر بسپار روزی باز خواهی گشت و بازهم 

 با من خواهی بود 

مبادا که وجود مرا آلوده کنی نادیده بگیری و یا زندانی اش کنی 

من دوست توام و امانت داری رسم دوستی است 

انسان کوچک با روح بزرگ خداوندی در آغوش خدا لبخند زد و وعده داد که پاک برگردد 

سپس با چشم بر هم زدنی به دنیای رنگارنگ آدمها وارد شد 

میدید که بعضی انسانها وجود بهترین دوستش را شکسته اند 

غصه سراپای وجودش را فرا گرفت 

در حالیکه هنوز شیرینی آغوش خدا را به یاد داشت  

به خودش قول داد برای تشکر از دوستش دنیا را درست کند

اما

کم کم به این جمله که زیبایی فریبنده است عادت کرد 

زیبایی ها و رنگها او را فریب دادند 

وعده اش را فراموش کرد وبه وعده های دیگران امید بست 

امانت پاک الهی را زندانی کرد 

به حسرت و کینه آن را آلوده کرد 

و در روز موعود ناراحت بود و خجالت زده

امانت وجودی ما با ارزش است زیر پا نیندازیمش 

و هرگاه خواستیم تصمیمی بگیریم یا کاری انجام دهیم 

لحظه ای بیندیشیم که آیا این عمل به وجود خداوند که در سینه هایمان است صدمه ای میزند؟ 

اگر جواب مثبت بود بی درنگ از عملمان دست بکشیم

و به نظر من این معیار سنجش اعمال ماست

بعد از ظهر لیمویی

چه زیبا بود عشق

اگر ساعت را

                      هرگز نمیشناخت 

و چه زیبا بود ساعت 

اگر هرگز 

ساعت نبود 

بعداز ظهرهای لیمویی را شب میکنیم 

                                    در باغ های موسیقی

با چتری از شعر  

                 و بارانی از آفتاب 

لبانش آخرین کلام در زیباییست

و چشمانش  

           آسمان را 

                        به رقص میخواند