روزگار آسوده دارد مردم آلوده را

روزگار آسوده دارد مردم آلوده را 

 

غرقه در آلودگی دان مردم آسوده  را 

 

در به روی اجنبی یگشا چو ابنای زمان 

 

ورنه می کوبند با سندان در نگشوده را 

 

روزگاری تیره تر زین چیست کز بی مشعری 

 

فرق نگذارند قوم از دوده مشک سوده را 

 

یا به زندان باش یا همرنگ شو با ناکسان 

 

یا حصار جهل بر سر کن نود گز روده را 

 

ای غنوده خوش در آغوش مهی تا تیغ مهر 

 

یاد کن چشم به حسرت تا سحر نغنوده را

وقتی سکوت زمین می شکند 

 

جای پاهای بیشمار را 

 

بر ماسه ها و پیاده روهای زندگی 

 

تماشا می کنم 

 

و گرچه تنها ذره ی جاندار کوچکی هستم 

 

با خدایم عهد می بندم 

 

تا زندگی تمام نشده 

 

دنیا بداند که چون منی وجود دارد

حق هرکس به اندازه ی درک اوست

تا به حال فکر کرده ای حقت چقدر است؟

شاید روزی...

زندگی زیبا نیست 

هیچکس نیست که دوست بدارد بی قصد 

عشق بی حظ و حاصل خیالیست 

هرچه بوده تلخیست 

عشق و نفرت 

بارها زیسته ام بی هیچ حاصلی 

و باز هم مرگ جایگزین لحظه ها 

و باز زندگی در امتداد لحظه ها 

من همانم که چشمانم میدرخشید 

و در فراسوی چهارچوب زمان شاد بودم 

دست عشق آمد و از شاخه ی زندگی و امید  

 

جدایم کرد 

وجودم با تفکری ژرف عجین شد 

از شور افتاده ام 

شاید روزی دوباره کبوترهایم را بیابم...