معشوق من خط های بیقرار مورب اندام عاصی او را در طرح استوارش دنبال می کند معشوق من انسان ساده ای ست انسان ساده ای که من او را در سرزمین شوم عجایب چون آخرین نشانه یک مذهب شگفت پنهان نموده ام معشوق من همچون طبیعت مفهوم ناگزیر صریحی دارد او با شکست من قانون صادقانه ی قدرت را تایید میکند او وحشیانه آزاد است مانند یک غریزه ی سالم در عمق یک جزیره ی نامسکون او پاک میکند با پاره های خیمه ی مجنون از کفش خود غبار بیابان را معشوق من همچون خداوندی در معبد نپال گویی از ابتدای وجودش بیگانه بوده است اومردی است از قرون گذشته یادآور اصالت زیبایی او در فضای خود چون بوی کودکی پیوسته خاطرات معصومی را بیدار می کند او مثل یک سرود خوش عامیانه است سرشار از خشونت و عریانی |