عشق بی پایان نافرجام

روزی عشق متولد شد 

 

جسمیت وجودم در دستان چیره اش تحلیل رفت 

 

زیر ضربه های خرمن کوب عشق به مانند گندمی که تازه از پوستش درآمده  

 

 

زندگی آغاز کردم  

 

 

عاشق شده بودم و احساسم این بود که 

 

دستانش نوازشگر من است حتی وقتی دورباشد 

 

روزها ادامه داشت تا اینکه ترس شکست به سراغم آمد 

 

به تنهایی نیاز داشتم برای فکر کردن 

 

بعد از مدت کوتاهی مشتاق نگاهش و هنوز بی قرار گاه و بیگاهش  

 

برگشتم 

 

نگاهش دنیایی فاصله بودو من حس کردم 

 

گمان نمی کنم گناه بی گناهی من سنگینتر از نگاه او باشد 

 

دوباره باره با نرمی از عشق گفتم آرام زمزمه کرد 

 

بهتره بری اینجوری برای خودتم بهتره  

 

نگاهش کردم بلور قلبم ترک برداشت 

 

بلندتر گفت 

 

سارا تو فکر می کنی بین ما چی بوده؟؟؟  

 

و من خیره به پرسش عجیبش هفت آسمان حیرت را سیر کردم  

 

شکست خورده بودم 

 

شکست نه برای پنهان شدن است نه بهانه ی پنهان کردن 

 

شکایتی نیست حرف شکایت که در عشق بیاید باید فاتحه ی این حکایت را خواند 

 

و او نفهمید حضورش معجزه ی من بود 

 

به راستی چه چیزی بین ما بود؟